مرتضی فیض آبادی

اخبار از همه جا

يه روز يه پسر جووني داشت از تو کوچشون ميگذشت که يهو يه دختر جوون

 با يه ماشين مدل بالا جلوش ترمز زد و شيشه ماشينو پايين داد گفت:آقا برسونمتون؟

پسر که ديد يه دختر خيلي خوشگل و پولدار براش ترمز زده با کلي ذوق سوار شد.....


 


 

((شايد بعضيا از اين داستان خوششون نياد ولي يه واقعيته و من از هرکي 

که از اين داستان خوشش نيومد همين جا عذر خواهي ميکنم.برای ادامه داستان به داستانک سر بزنید))

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:شهوت, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

يه روز يه پسر جووني داشت از تو کوچشون ميگذشت که يهو يه دختر جوون

 با يه ماشين مدل بالا جلوش ترمز زد و شيشه ماشينو پايين داد گفت:آقا برسونمتون؟

پسر که ديد يه دختر خيلي خوشگل و پولدار براش ترمز زده با کلي ذوق سوار شد.....

سوار شد و دختر ازش پرسيد کجا ميرين برسونمتون پسر که تازه روش باز شده بود گفت هرجا شما بري.

دختر گفت دوست داري بريم خونه من؟؟؟

پسر خوشحال شد و فکر بودن تو يه خونه با يه دختر زيبا خيلي ذوقشو بيشتر کرد.

گفت بريم و رفتن خونه دختر و يک شبه زيبا و به ياد ماندنيو با هم سپري کردن...

صبح که شد پسر گفت من ديگه بايد برم خونه فردا باز ميبينمت؟

دختر گفت آره عزيزم حتما فقط داري ميري يه کادو برات دارم اينم با خودت ببر براي 

شب زيبامون و آغاز دوستيمونه.يه جعبه با يک کادوي زيبا به پسر داد و گفت رسيدي خونه بازش کن.پسر رفت خونه و شروع کرد باز کردن کادوي دختر.

اولين جعبه رو باز کرد ديد يه جعبه کوچکتر توشه اونم باز کرد ديد يه جعبه کوچکتر ديگه توشه و اينکارو چند بار تکرار کرد تا رسيد به يه جعبه خيلي کوچيک بازش کرد و ديد يه کاغذ توشه.

کاغذو باز کرد ديد يه نوشتست و با صداي خيلي آروم نوشته رو زير لب زمزمه کرد...

(به جمع ايدزي ها خوش آميديد)

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:شهوت,ايدزي ها, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 44 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , feizabadi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com