مرتضی فیض آبادی

اخبار از همه جا


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: سه شنبه 4 تير 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀


ادامه مطلب
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 
مرتب پشت درب منزلمان صدای تق و توق در میآورد. درب راکه باز میکردم چشمان خمار میشی رنگش به شوق می اوردم و سریع در آغوش میگرفتمش و با خودم به حیاط میبردمش و کنار باغچه هر دو به شیطنت کردن و همهمه میپرداختیم.. مرتب پشت درب منزلمان صدای تق و توق در میآورد. درب راکه باز میکردم چشمان خمار میشی رنگش به شوق می اوردم و سریع در آغوش میگرفتمش و با خودم به حیاط میبردمش و کنار باغچه هر دو به شیطنت کردن و همهمه میپرداختیم. عاشقش بودم. دوست داشتنی بود. بالاخص چشمان ناز او آدمی را مبهوت میکرد. تمامی اهالی منزل از ما به سطوح امده بودند. و هر زمان که مرا تنها و بدون او میدیند از با او بودن بر حذرم میدادند. اما من بدهکار سخنانشان نبودم. او تنها کسی بود که عاشقانه دوستش داشتم و نگاهش مرا درک میکرد.

روزی چادر سفیدم را که پر بود از گل های سرخ بهاری به سر کردم و صندلی کوچکم را کنار درب منزل نهادم نشتم به انتظار آمدنش. گویی بدون او روزمن شب نبود و خواب بر چشمم حرام بود. آمد. اما سراسیمه و هراسان. با نگاهش مرا متوجه این مطلب کرد که من تنها پناه او هستم و باید او را از گزندی که نمیدانستم چه بود پنهان کنم.

آن لحظه مغرور بودم از خودم و این که چه عشق بزرگی دارم که تنها پناهگاه امن او گشته ام.در چادرم پنهانش کردم و به داخل حیاط بردمش. ناگه صدای جیغی را از پشتم شنیدم که وحشت زده ام کرد. مادرش بود که در پی تنها دارایی اش آمده بود یعنی فرزندش. تا قصد فرارداشتم چادرم را از سرم کشید.با این سروصداها مادرم و خانم همسایه هم ، خودشان راروی پاگرد رسانیدند و با دیدن من بهت زده گشتند. من تنها صدای فریاد مادرم و اشک های او را میدیم و دگر هیچ.

به خودم آمدم سوار بر اتومبیل بودیم و در آغوش مادرم. دستانم بانداژشده بود. از صدای بوق های پی در پی میدانستم سوار بر آمبولانس هستم و در راه بیمارستان.

من تنها کودک 4 ساله مادرم از فرط تنهایی عاشق بچه گربه ای شده بود که مادرش تصور کرد او را ربوده ام و به من حمله ور گشت و مرا مجروح کرد.

یک هفته بعد صدای تق و توق درب منزلمان باز به صدا درامد. با کنجکاوی درب را باز کردم. خودش بود. دستم را بردم نزدیک صورتش که نوازشش کنم اما او با نگاهی عمیق بر چشمانم خیره شد و رفت . بعد از آن دیگر نیامد و من تا سالها بعد تنهایی را با خاطر او پر میکردم تا اینکه اولین روز مدرسه و کلاس اول ،خواهرم کوچکم به دنیا آمد و من هم بازی جدیدی پیدا کردم.

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان کوتاه او پشت پنجره بود 

داستان کوتاه آموزنده و کودکانه

روزی از روزها جانی  با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند

مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه

موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد

وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی  همه چیزو دیده ولی حرفی نزد

مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن

ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه

و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟

جانی سریع رفت و ظرفا رو شست

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :

متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم

سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه

و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟

سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده

تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده

من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت

من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان کوتاه گداهای بازایاب short story

دو گدا در یکی از خیابان های شهر رم کنار هم نشسته بودند

یکی از آنها صلیبی در جلو خود گذاشته بود و دیگری ستاره داوود

مردم زیادی که از آنجا رد می شدند به هر دو نگاه می کردند ولی فقط تو کلاه کسی که پشت صلیب نشسته بود پول می ریختن .

داستان کوتاه گداهای بازایاب short story

کشیشی که از آن جا رد می شد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیب نشسته پول می دهند و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمی دهد.

رفت جلو و گفت :

رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟

اینجا یک کشور کاتولیک هست، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست.

پس مردم به تو که ستاره داوود جلو خود گذاشتی پولی نمی دهند، به خصوص که درست نشستی کنار دست گدایی که در جلو خود صلیب گذاشته است.

در واقع از روی لجبازی هم که باشد مردم به او پول می دهند نه به تو.

گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرف های کشیش رو به گدای پشت صلیب کرد و گفت :

هی موشه نگاه کن کی اومده به برادران گلدشتین بازاریابی یاد بده؟

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

داستان های بهلول قضاوت کن

داستان های بهلول قضاوت کن

حکایت های آموزنده و جالب بهلول عاقل ترین دیوانه

هارون الرشید درخواست نمود کسی را برای قضاوت در بغداد انتخاب نمایید

اطرافیان او همه با هم گفتند عادل تر از بهلول سراغ نداریم او را انتخاب نمایید

خلیفه دستور داد بهلول را نزد او بیاورند

بعد از دیدار با بهلول به او پیشنهاد قاضی شدن در بغداد را داد

بهلول گفت : من شایسته این مقام نیستم و صلاحیت انجام چنین کاری را ندارم

هارون الرشید گفت : تمام بزرگان بغداد تو را انتخاب کرده اند چگونه است که تو قبول نمی کنی !

بهلول جواب داد : من از اوضاع و احوال خودم بیشتر اطلاع دارم و این سخن یا راست است یا دروغ

اگر راست است که من به دلیلی که گفتم شایسته این مقام نیستم و اگر هم دروغ باشد که شخص دروغگو صلاحیت قضاوت کردن ندارد !

هارون الرشید اصرار فراوان کرد و بهلول در خواست کرد یک روز به او مهلت دهند تا فکر کند

فردا صبح اول طلوع بهلول بر چوبی نشست و در خیابان ها فریاد می زد اسبم رم کرده بروید کنار تا زیر سمش گرفتار نشده اید

مردم گفتند : بهلول دیوانه شده است !

خبر دیوانگی بهلول به خلیفه عباسی رسید !

هارون الرشید لبخند تلخی زد و گفت : او دیوانه نشده است او بخاطر حفظ دینش از دست ما فرار کرده تا در حقوق مردم دخالتی نداشته باشد !

حتی زمانی که از غذای خلیفه برای او می آورند می گفت : این غذا را به سگ ها بدهید بخورند حتی اگر آنها هم بفهمند مال خلیفه است نخواهند خورد !

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

جوانی همیشه ریشش را با تیغ می‌تراشید. وقتی علت این کار را از او پرسیدند گفت: «مادرم می‌گوید پسرم! اگر تو ریش بگذاری مردم فکر می‌کنند سنت زیاد است. آن وقت می‌گویند حتماً مادرش هم پیر است. پس بهتر است قید ریشت را بزنی!»

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

یه مرد....

چه واژه غریبی این روزا مرد واقعی کم پیدا میشه همه نر هستن ولی مرد نیستن.

یه مرد واقعی همیشه درداشو تو خودش نگه میداره مثل من نمیاد اینجا همه درداشو جار بزنه.

یه مرد واقعی هیچوقت به زنش نمیگه دوست دارم بلکه بهش ثابت میکنه که دوسش داره.

یه مرد واقعی وقتی زنش از چیزی ناراحته نمیگه چرا نمیگه چی شد نصیحت نمیکنه فقط وا میسته جلوش میگه داد بزن خودتو خالی کن و وقتی با این حرفا اشک زنش در میاد و چنتا مشت زنونه از زنش میخوره بغلش میکنه و بازم نصیحت نمیکنه فقط گوش میکنه.

یه مرد واقعی ولنتاین واسه دوست دخترش هدیه نمیخره بلکه واسه مادری که 9 ماه تو شکمش نگهش داشته شبا و روزا واسش بیداری کشیده و بزرگش کرده هدیه میخره.

یه مرد واقعیه یچوقت دسته خالی نمیاد خونه (خدا هیچ مردیو شرمنده زن و بچش نکنه)

یه مرد واقعی برای هضم دلتنگیاش گریه نمیکنه قدم میزنه.

اینا که گفتم فقط واسه مردا نیست گاهی وقتا یه زن خیلی مردتر از یه نره زنی که بدونه یه مرد خرج خودشو چنتا بچه قدو نیم قدشو در میاره زنی که مثل مرد کار میکنه تا دسته گدایی جلو هرکسی بلند نکنه.گاهی وقتا یه زنم میتونه مرد باشه.

یه مرد واقعی....؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:مرد واقعی, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

آلوارو مونرو ماتادور گاو باز معروف اسپانيايى افتاد و گريه كردچون فهميد كه حيوان نمى خواهد با او بجنگد.به نگاه معصوم اين حيوان نگاه کنين گاهی وقتا ما آدما چقدر میتونیم از آدمیت دور شیممگه نه اینکه ما اشرف مخلوقاتیم پس کو اون نشونه ای که باید نشون بده ما اشرفیم؟چی داریم برای نشون دادن؟این همه جنگها؟این همه فقر؟این همه ظلم؟این همه بچه های بدون پدرو مادر؟

کدومه اینا نشونه ی اشرف بودن ما نسبت به مخلوقات دیگست یه آدم بعضی وقتا چقدر از آدمیت دور میشه میاد یه آدم دیگرو میکشه بعد میگه نکنه بفهمن بیام تیکه تیکش کنم بریزم زیر خاک بازم دلش راضی نمیشه میاد تیکه تیکه هاشو میسوزونه تا قشنگ از بین بره ما برتریم یا این حیواناتی که فهمیدن جنگ کردن با یه پرچم قرمز بی فایدست اما ما هنوز نفهمیدیم که حیوانی مثل گاو برای استفاده های دیگست نه جنگ...

آپلود عکس


 

 

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:انسانیت, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

يه روز يه پسر جووني داشت از تو کوچشون ميگذشت که يهو يه دختر جوون

 با يه ماشين مدل بالا جلوش ترمز زد و شيشه ماشينو پايين داد گفت:آقا برسونمتون؟

پسر که ديد يه دختر خيلي خوشگل و پولدار براش ترمز زده با کلي ذوق سوار شد.....

سوار شد و دختر ازش پرسيد کجا ميرين برسونمتون پسر که تازه روش باز شده بود گفت هرجا شما بري.

دختر گفت دوست داري بريم خونه من؟؟؟

پسر خوشحال شد و فکر بودن تو يه خونه با يه دختر زيبا خيلي ذوقشو بيشتر کرد.

گفت بريم و رفتن خونه دختر و يک شبه زيبا و به ياد ماندنيو با هم سپري کردن...

صبح که شد پسر گفت من ديگه بايد برم خونه فردا باز ميبينمت؟

دختر گفت آره عزيزم حتما فقط داري ميري يه کادو برات دارم اينم با خودت ببر براي 

شب زيبامون و آغاز دوستيمونه.يه جعبه با يک کادوي زيبا به پسر داد و گفت رسيدي خونه بازش کن.پسر رفت خونه و شروع کرد باز کردن کادوي دختر.

اولين جعبه رو باز کرد ديد يه جعبه کوچکتر توشه اونم باز کرد ديد يه جعبه کوچکتر ديگه توشه و اينکارو چند بار تکرار کرد تا رسيد به يه جعبه خيلي کوچيک بازش کرد و ديد يه کاغذ توشه.

کاغذو باز کرد ديد يه نوشتست و با صداي خيلي آروم نوشته رو زير لب زمزمه کرد...

(به جمع ايدزي ها خوش آميديد)

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:شهوت,ايدزي ها, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

سارا 25 ساله دانشجوی رشته پزشکی دختری با هوش ، بااستعداد و زیبا ، او در حال تحصیل در رشته مورد علاقه خود بود، روزهای زندگی برای او متفاوت از دیگری بود ،همیشه سعی می کرد در زندگی خداوند را یک دوست بداند . روزهای را که در دانشگاه درسی نداشت به کتاخانه برای مطالعه می رفت . 

یک روز ظهر، سارا پس از خوردن ناهار و خواندن نماز با پویشدن 

مانتوی که مادر بزرگ در روز تولد برای وی خریده بود، منزل را به 

مقصد کتابخانه ترک کرد ...

سارا در کنار خیابان به انتظار تاکسی ماند تا به کتابخانه برود او 

مدتی تحمل کرد اما تاکسی نیامد ، به ناچار سوار اتومبیلی شد 

که جلوی پایش ایستاد . 

راننده جوان به وی نگاهی کرد و لبخندی زد ،اما سارا مفهوم آن 

لبخندرا نفهمید. 

کمی جلوتردو مرد دیگر سوار آن اتومبیل شدند یکی کنار سارا و 


دیگری کنار راننده جوان. 

اتومبیل به راه خود ادامه داد چند دقیقه بعد مردی که کنار سارا 

نشته بود خود را به وی نزدیک کرد و ناگهان چاقوی را در پهلوی او 

فشار داد . 

مرد به وی گفت خونسرد باشد و دست از پا خطا نکند که ممکن 

است چاقو را در پهلویش فرو کند . 

سارا ترسیده بود و نمی دانست باید چه کاری انجام دهد . 

اتومبیل وارد خیابانی شد که به جاده خارج از شهر منتهی می شد . 

با خارج شدن از شهر نگرانی سارا دو چندان شد ،ترس و گریه 

والتماس های او بی فایده بود ، گویی در قلب آن سه مرد هیچ 

خدایی وجود نداشت . 

مرد کنار راننده به عقب نگاهی کرد و با خنده ای بلند دستی به 

صورت سارا کشید و به لبان خود رساند و به وی گفت نگران نباشد 

کار ما کوتاه است. 


 

از او پول ، طلا و کارت های بانکی و هر چیزی قیمتی که داشت 

گرفتند. 

اتومبیل در کنار جاده نزدیک نیزاری توقف کرد ، پشت نیزار چند در 

درخت وجود داشت، شخصی که چاقو در دست داشت آنجا را جای 

مناسب دانست . 


پس از گذشتن از نیزار از سارا خواستند که لباسها را از تنش بیرون 

بیاورد ، او با دستان و بدنی لرزان قبول نکرد و تنها اشک می ریخت 

و التماس می کرد ،اشک وی منجر به سختی نفس کشیدنش 

شده بود . 


راننده جوان به وی نزدیک شد او را گرفت تا مانتوی را که هدیه 

تولدش بود از تنش بیرون بیاورد ، اما سارا مقاوت کرد و در یک لحظه 

با گازگرفتن دست او به سمت جاده گریخت ، هر سه مرد به 

دنبالش دویدند، چند لحظه بعد صدای مهیب ترمز اتومبیلی سکوت 

جاده راشکست. 

سارا دیگر زنده نبود تا کسی به او تجاوز کند ...

 

((آره و باز هم شهوت اگر به جای این همه سایتهای فیلتر برای فکر خودمون یه حدو اندازه ای میزاشتیم یکمشو فیلتر میکردیم الان امثالی مثله سارا زنده بودن و امثالی مثل اون که مورد تجاوز قرار گرفتن مرده متحرک نبودن آره زندگانی میکردن نه زندمانی))

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:تجاوز یا مرگ, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.

 

او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت.
در راه برگشت، او از دوستش پرسيد آيا متوجه چيز عجيبي در مورد سگش شده است؟
دوستش پاسخ داد: آره، در واقع، متوجه چيز غيرمعمولي شدم. سگ تو نمي تواند شنا كند.
بعضي از افراد هميشه به ابعاد و نكات منفي توجه دارند. روي وجوه منفي تيم هاي كاري متمركز نشويد. با توجه به جنبه هاي مثبت و نقاط قوت، در كاركنان و تيم هاي كاري ايجاد انگيزه كنيد.

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:راه رفتن سگ روی آب, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های  آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه 

... 

ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه 

گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود 

سنگ فراش ها را می شمردم 

تیرهای چراغ برق 

چهار راه ها 

و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود 

نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..

 و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم 

و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری 

و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم 

و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...



 

 

می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری 

مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد 

و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد 

تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند 

و اکنون نمی دانم من 

آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند 

و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟


داستانک(مرتضی)

 

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:برای کرد کودکان نازنین پیرانشهری , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:دعا کن گندمت آرد شود! , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و ...

 

او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:انیشتین و راننده اش! , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!

پرسیدند : چه می کنی ؟

پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...

آن را روی آتش می ریزم !

گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:گنجشک و آتش , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 
زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
 
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
 
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.»
 

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:پاسخ جالب آسیابان به زاهد, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .


هنوز سخن زن تمام نشده بود که ...

در خانه داوود (ع) را زدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.

حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است.
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:عدالت و لطف خدا , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...


 

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
 
نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:من اینجا مسافرم , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

شاهینی که پرواز نمی کرد

 

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. 

 

یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. 

این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. 

 

روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...

 

 

پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. 

صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. 

 

 

پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. 

درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. 

 

پادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ 

 

کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 

 

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:شاهینی که پرواز نمی کرد , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مسکینی نزد بخیلی رفت و از او حاجتی خواست. بخیل گفت: اول تو حاجت مرا روا کن تا من هم حاجت تو را برآورم. مسکین گفت: حاجت تو چیست؟ گفت: حاجتم این است که از من حاجتی نخواهی.

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:تقاضای بخیل از مسکین , ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...

 

من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.


سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

 

نویسنده: مرتضی فیض آبادی ׀ تاریخ: چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:هدیه فارغ التخصیلی , داستانک, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

CopyRight| 2009 , feizabadi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com